جدول جو
جدول جو

معنی تنگ بهر - جستجوی لغت در جدول جو

تنگ بهر
(تَ بَ)
کم نصیب. فقیر. بی چیز. کم نعمت:
نشان داد داننده از کار شهر
که شهریست این از جهان تنگ بهر.
نظامی.
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تنگ بهر
فقیر، بی چیز، کم نعمت
تصویری از تنگ بهر
تصویر تنگ بهر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنگ بار
تصویر تنگ بار
آستان و درگاهی که بار یافتن در آن دشوار باشد، برای مثال دل شه در آن مجلس تنگ بار / به ابرو فراخی درآمد به کار (نظامی۶ - ۱۰۷۹)، ویژگی کسی که هیچ کس را نزد خود بار ندهد و راه یافتن به او ممکن نباشد، از نام های باری تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگ بیز
تصویر تنگ بیز
الک، وسیله ای گرد و دیواره دار با سطح سوراخ سوراخ معمولاً ریز که برای جدا کردن ناخالصی، گردها یا اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد و امثال آن به کار می رود، پرویز، چاولی، تنک بیز، آردبیز، پرویزن، پریزن، گربال، غربال، منخل، موبیز، غربیل، پریز، غرویزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگ شکر
تصویر تنگ شکر
بار شکر، کنایه از لب معشوق
فرهنگ فارسی عمید
پولی که کسی برای آزاد شدن دیگری از زندان در صندوق دادگستری بگذارد، وجه الکفاله
فرهنگ فارسی عمید
(تَ بَ جَ)
دهی از دهستان بهمئی سردسیر است که در بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ / تَ)
غربالی را گویند که آن را از موی دم اسب در غایت تنگ چشمی ببافند و چیزهایی را که خواهند بسیار نرم و باریک شود بدان ببیزند. (برهان). موبیز و غربال. (ناظم الاطباء). رجوع به تنک بیز شود، پالاون و ترشی پالا را گویند و آن ظرفی است که مانند کفگیر سوراخها دارد و بدان چیزها را صاف کنند. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نامی از نامهای باریتعالی جل شأنه. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). خدا. باریتعالی. (فرهنگ فارسی معین). از نامهای حق تعالی. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
بخیل. ممسک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). که در خانه اش بروی کسی باز نشود. مقابل فراخ در:
ممدوح بماندند دو سه بارخدایان
زین تنگ دلان، تنگ دران، تنگ سرایان.
سوزنی (از یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
سنگ برنده. حجار. آنکه سنگ از کوه و جز آن برد. سنگلاخ. (ناظم الاطباء) ، هم سفر و رفیق سفر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لِ بَرْ رَ / رِ)
قسمی از آش است که از آرد گندم میسازند و بر ران نهاده مثل رسن می تابند و بریان کرده در گوشت می پزند. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
کم بخت و بی نصیب و بدبخت و تهی دست. (ناظم الاطباء) :
مگر تنگ بختت فراموش شد
چو دستت در آغوش آغوش شد؟
(بوستان).
رجوع به تنگ بختی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
مرکّب از: تنگ، بار + بست، مخفف بسته، صفت بار و کالا: تنگ بست فروختن، فروختن در دکان نه در انبار که خرج برگردان و حمالی بر آن تعلق گیرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
ممسک و کم خرج و کسی که فشار سخت دهد. (از ناظم الاطباء). سخت گیر: معطب، مرد تنگ گیر بر عیال. مقتر، قاتر، تنگ گیر بر عیال و غیره. (منتهی الارب از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، بخیل، تنگ دست. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ رَ / رِ)
دل شکسته و مأیوس و ناامید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ گِ شَ کَ / شِ کَ)
کنایه از دهان معشوق باشد. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کنایه از محبوب و دهان محبوب. (آنندراج) :
پیش کآن تنگ شکر در لحد تنگ نهید
بوسۀ تلخ وداعی به شکر بازدهید.
خاقانی.
ملک بر تنگ شکّر بوسه بشکست
که شکّر در دهان بایدنه در دست
لبش بوسیده گفتا انگبین است
نشان دادش که جای بوسه این است.
نظامی (از آنندراج).
، فنی است از فنون کشتی و آن هر دو پای حریف تنگ گرفته زور بر سر و سینۀ او آورده بر زمین زنند. (انجمن آرا) (غیاث اللغات) :
آن زمان می کنی پشیمانی
که به زیرت کشم به تنگ شکر.
شفائی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ ظَ)
خردک نگرش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نظرتنگ. بخیل. کوته نظر:
اشکم که به هر تنگ نظر، گرم نجوشم
آهم که به هر سردنفس، یار نباشم.
صائب (از آنندراج).
رجوع به مادۀ بعد و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ بَ رَ / رِ)
آنکه حصه و بهرۀ وی کم باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
کنایه از مدبر و بدبخت. (آنندراج) :
شهنشاه شکرریزان دهری
اگرچه شوربخت و تلخ بهری.
زلالی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
اسب کبودرنگ. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد. دارای 290 تن سکنه است. آب آن از قنات و رودخانه. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(نُهْ بَ)
نه یک بروج در علم احکام نجوم، و به هندی آن را نوبهر گویند. (یادداشت مؤلف از مفاتیح العلوم). در اصطلاح احکامیان تقسیم هر برج است به نه قسمت و دادن هر یک از آن قسمت ها را به کوکبی از کواکب. (یادداشت مؤلف). رجوع به التفهیم ص 42 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به اصطلاح سالکان، حضرت باریتعالی است به اعتبار وحدت حقیقی که آنجا گنجایش هیچ چیز نیست، نه از طریق وجود و نه از راه تعقل. (برهان). به اصطلاح سالکان، کنایه از وحدت حقیقی است که آنجا گنجایش هیچ چیز نیست. (آنندراج) :
رفتی ز بساط هفت فرشی
تا طارم تنگبار عرشی.
نظامی.
وجود تو در حضرت تنگبار
کند پیک ادراک را سنگسار.
نظامی (از آنندراج).
، شخصی را نیز گویند که همه کس را پیش خود راه ندهد و مردم نزد او به دشواری بار یابند. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری). آنکه هر کسی را به خود راه ندهدو به هر وقتی او را بار نباشد. (شرفنامۀ منیری). کسی که به هیچکس اجازۀ ورود نزد خود ندهد. (فرهنگ فارسی معین) :
نان چون مخدر است نهفته ز خلق روی
گندم خلیفه وار، گرانقدر و تنگبار.
جمال عبدالرزاق.
سلطان سلیمان از مداومت بر شراب چنان شد که از مردم نفور گشت و تنگبار شد. (راحهالصدور راوندی).
از پی وصل تو عمر صرف کنم گرچه هست
همچو کرم زودسیر، همچو ملک تنگبار.
شمس طبسی.
، جایی که در آن هر کس را دخل نباشد. (غیاث اللغات). جایی که مردم بدشواری بار یابند. (فرهنگ رشیدی). درگاه و بارگاه شاه و امیری که بار یافتن در آن دشوار باشد. (فرهنگ فارسی معین) :
پناه خلق به جود فراخ دست تو باد
که رحمت و شفقت نیک تنگبار شده ست.
سیدحسن غزنوی.
بر در خاقان اکبر آی و کرم جو
از در دریای تنگبار چه خیزد؟
خاقانی.
ای دربار امید، از تو شده تنگبار
از شکر تنگ تو تنگ شکر شرمسار.
خاقانی.
چون در آن قصرتنگبار شدیم
چون بم و زیر سازگار شدیم.
نظامی.
عروس حصاری چو دید آن حصار
بلرزید از آن درگه تنگبار.
نظامی.
دل شه در آن مجلس تنگبار
به ابروفراخی درآمد بکار.
نظامی.
در پردۀ وصل عاشقان را
درگاه خیال تنگبار است.
سیف اسفرنگ (از آنندراج).
، چیزی را نیز گویند که بدشواری بدست آید و به غایت عزیزالوجود باشد. (برهان). چیز نادر و چیزی که به دشواری بدست آید. (ناظم الاطباء) :
بیداد بین که دور شب و روز می کند
با لعل تنگبار تو هم تنگ لاله را.
سیدحسن غزنوی.
، چیز بی بها و بی قدر. (ناظم الاطباء). به همه معانی رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن و رجوع به تنگباری شود
لغت نامه دهخدا
درگاه و بارگاه شاه و امیری که باریافتن در آن دشوار باشد، کسی که به هیچکس اجازه ورود نزد خود ندهد، خدا باری تعالی
فرهنگ لغت هوشیار
وجهی که کسی برای آزاد شدن دیگری از زندان در صندوق دادگستری بگذارد
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی آش که از آرد گندم میسازند و آنرا بر ران بره نهند ومثل رسن تابند و سپس بریان کنند و درگوشت پزند
فرهنگ لغت هوشیار
((تَ. بَ))
پولی که کسی برای آزاد شدن کسی دیگر از زندان در صندوق دادگستری گذارد، وجه الکفاله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنگبار
تصویر تنگبار
((تَ))
کسی که هیچ کس را نزد خود نپذیرد، صعب العبور
فرهنگ فارسی معین
بخیل، تنگ چشم، خسیس، دون، کم همت، کوته بین، کوته نظر، ممسک، نظرتنگ
متضاد: بلندنظر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سفت و کشیده، در فشار
فرهنگ گویش مازندرانی
دره ای در منطقه ی هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
ابزاری در دستگاه بافندگی سنتی
فرهنگ گویش مازندرانی
نام محلی در ناییج نور
فرهنگ گویش مازندرانی
باریک نظر، دید باریک، محدودبین
دیکشنری اردو به فارسی